A poem to those beautiful, generous people who accept others, giving a warm hug to those in need.

A city of lights,
shining in every corner,
full of love, within hearts,
blooming in the atmosphere.

A city of vivid dreams,
a dream to become a proud father or a mother as royal as a queen,
a prosperous businessman, a teacher,
teaching humanity
or a doctor,
saving lives.

A city of life,
of inspiration,
of hope and enthusiasm,
my city, the city of dreams
today is dead!

As darkness blew out our lights,
and tears became our lows,
and death sacrificed our love,
blood became the only colour of life,

A city of death,
of discourage,
of fear and collapse
has written my story of survival,

I come from disaster, from null, from nadir!
I sit in your land, beside your flowers,
asking for a feeling,
know me as you are.

Know me in this same moment,
in the fear in your eyes,
the break in your heart,
the torture in your life,

Tell me,
Have you ever forgotten your being?
your dreams?
forgotten your details?
your identity
forgotten your presence?
your breathing?

I had no choice,

When it’s me in your presence,
we’re both a soul!

I open my eyes,
I survived, I am alive!
I breathe, I am myself!
A beating heart, running thought,
A hot warm blood reason to go ahead!

Hope is here, future is enough,
We are enough!

Take my hands, raise me up,
I offer you love,

can you offer the same?

Know me in this moment - Farsi Translation 

“مرا بشناس در این لحظه”
 
شهری پر از چراغ و روشنایی،
هر گوشه اش نورانی و درخشان،
پر از عشق، درون قلبها،
جوانه زده در فضا.
 
شهری از رویاهای واقعی،
رویای یک پدر مفتخر شدن یا مادری به تجلل یک ملکه،
یک تاجر موفق، یک معلم که انسانیت می آموزد،
یا دکتری، نجات دهنده جان ها!
 
شهری از جنس زندگی،
از جنس وحی،
امید و اشتیاق،
شهر من، شهر آرزوها،
امروز مرده است!
 
از آن زمان که تاریکی، چراغ های شهر را در هم شکست،
و اشک جای خنده هایمان را گرفت،
و مرگ قربانی گر عزیزانمان شد،
و خون تنها رنگ زندگی.
 
شهر مرگ،
ناامیدی،
ترس و اوار های فروریخته،
داستان نجات مرا نوشته است.
 
من از بیچارگی، از هیچ، از سوز و آه آمده ام،
می نشینم بر زمینی که از آن توست، کنار گلهایی که تو پرورانده ای،
به دنبال یک احساس،
بشناس مرا همانگونه که هستی!
 
بشناس مرا دقیقا در همین آن و همین لحظه،
در ترسی که در چشم هایت حس میکنی،
در تنگنای ضربان قلبت،
در این لحظه دردناک زندگیت،
 
و با من بگوی،
از لحظه ای که فراموش از خود شده بودی،
از رویاهایت؟
فراموش شده از جزییات خود؟
از هویتت،
فراموش شده از وجود خود؟
از زنده بودن و نفس کشیدنت؟
 
چاره ای برای من نبود!
 
آن زمان که مرا در ضمیر خود بازسازی میکنی،
حقیقت پیوستگی روح مان را بنگر!
چشم هایم را می گشایم،
نجات یافته ام، زنده ام!
نفس میکشم و در خود هستم!
قلبی تپنده، فکری پویا،
خونی گرم و آتشین، دلیلی ست برای ادامه!
 
امید اینجاست، آینده برای من بس است،
ما برای هم بسیم!
 
دستهایم را بگیر و بلندم کن،
من به تو عشق می دهم،
 
آیا تو هم میتوانی به من دهی؟