Miscarriage of Injustice
By Golestan Hatami, Saba Vasefi
Published 25 November 2022
Translated by Saba Vasefi
Like a shell
that waves pound to the cliffs,
-fatigue and fracture-
fled from the mountains of death
I landed on the Island of terror.
Waterborne to an Island like
a piece of paper floating
a bruised beach
camouflaged in the forest
in the middle of a green hell
called Nauru
I settled on the mud
as the pier
was fingerprinting
my collapsed displacement.
The wandering rats
in the malodorous hospital
are my witness
when I was handcuffed
for the crime of drinking water
without the prison officer’s permission
out of business hours.
I swear by my graveless fetuses
that even God did not have my back
and I lost my children in fear and anxiety.
I swear for the doctors who oath the devil
they left my dead baby in my womb
for eighteen days.
I yearned to bury my babies in respect
under a tree who could mother them
but the nurse robbed my babies
the connection between us interrupted
and an ocean of pain and guilt
filled my heart.
My tears flow in the loneliness
and the city of sun
didn't even have a lantern for me.
Justice doesn't exist if I don’t resist
when my home flooded in blood
or my baby drawn in blood.
I am on shore now
but my spirit is still
in a flimsy boat
wandering on the waves of displacement.
I swear by the lonely heart of my Kurdistan
-among bullets and blood-
I will plant trees for abandonment
in the distance of my wounds
from Ilam to Nauru
I paint the hope with green to revive.
مثل صدفی که موج
به صخره کوبیده باشدش
خسته و شکسته
گریخته از کوه های مرگ
در جزیره ی وحشت فرود آمدم.
مثل شی ای آب آورده،
در جزیره ای
شبیه یک تکه کاغذ روی آب
ساحلی کبود
جنگلی نهفته
میان جهنمی سبز
جایی به نام نارو
به گل نشستم
و اسکله
از آوارگی به خاک افتاده ام
.انگشت نگاری می کرد
موش های سرگردان
در راهروهای متعفن بیمارستان، شاهدان منند
وقتی به جرم نوشیدن آب
بی اجازه ی زندانبان، خارج از ساعت اداری
به دستانم دستبند زدند.
قسم به جنین های بی مزارم
که خدا هم هوایم را نداشت
و کودکانم را
در ترس و اضطراب از دست دادم.
قسم به پزشکان سوگند خورده به شیطان
که جنین بی جانم را هجده روز
در بطنم نگه داشتند
می خواستم کودکانم را
با احترام
زیر درختی به خاک بسپارم
که برایشان مادری کند
اما پرستار، جنین مرده ام را ربود
و اقیانوسی از درد و گناه
. در قلبم فرود آمد
اشکهایم جاری در تنهایی ست
و برایم شهر خورشید
حتی فانوسی هم نداشت.
عدالت نیست اگر مقاومت نکنم
وقتی خانه و کودکم در خون غرق می شوند.
در ساحلم حالا
اما، روحم هنوز
در قایقی شکسته
سرگردان امواج دربه دری ست.
سوگند به قلب تنهای کردستانم
میان گلوله و خون
برای دل کندن
درخت خواهم کاشت
در فاصله ی زخم هایم
از ایلام تا نارو
و امید را سبز رنگ خواهم کرد
.تا زنده شود