Translated by Saba Vasefi

 

Like a shell 

that waves pound to the cliffs,

-fatigue and fracture-

fled from the mountains of death

I landed on the Island of terror.

 

Waterborne to an Island like

a piece of paper floating

a bruised beach

camouflaged in the forest

in the middle of a green hell

called Nauru

I settled on the mud

as the pier

was fingerprinting 

my collapsed displacement.

 

The wandering rats

in the malodorous hospital

are my witness

when I was handcuffed  

for the crime of drinking water 

without the prison officer’s permission

out of business hours.

 

I swear by my graveless fetuses 

that even God did not have my back 

and I lost my children in fear and anxiety.

 

I swear for the doctors who oath the devil 

they left my dead baby in my womb

for eighteen days.

 

I yearned to bury my babies in respect 

under a tree who could mother them 

but the nurse robbed my babies

the connection between us interrupted

and an ocean of pain and guilt

filled my heart.

 

My tears flow in the loneliness

and the city of sun

didn't even have a lantern for me. 

 

Justice doesn't exist if I don’t resist

when my home flooded in blood 

or my baby drawn in blood.

 

I am on shore now

but my spirit is still

in a flimsy boat

wandering on the waves of displacement.

 

I swear by the lonely heart of my Kurdistan 

-among bullets and blood-

I will plant trees for abandonment

in the distance of my wounds

from Ilam to Nauru

I paint the hope with green to revive.




 

مثل صدفی که موج 

به صخره کوبیده باشدش

خسته و شکسته

گریخته  از کوه های  مرگ

در جزیره ی وحشت فرود آمدم.

 

مثل شی ای  آب آورده،

در جزیره ای 

 شبیه یک تکه کاغذ روی آب 

ساحلی کبود

جنگلی نهفته

میان جهنمی سبز

جایی به نام نارو

به گل نشستم

و اسکله 

از آوارگی به خاک افتاده ام 

 .انگشت نگاری می کرد 

 

موش های سرگردان

در راهروهای متعفن بیمارستان،  شاهدان منند

وقتی به جرم نوشیدن آب 

بی اجازه ی زندانبان، خارج از ساعت اداری

به دستانم دستبند زدند.



قسم به جنین های بی مزارم 

که خدا هم هوایم را نداشت 

و کودکانم را 

در ترس و اضطراب از دست دادم.

 

قسم به پزشکان سوگند خورده به شیطان 

که جنین بی جانم را هجده روز 

در بطنم نگه داشتند 

 

می خواستم کودکانم را

با احترام

زیر درختی به خاک بسپارم

که برایشان مادری کند

اما پرستار، جنین مرده ام را ربود 

و اقیانوسی از درد و گناه

. در قلبم فرود آمد

 

اشک‌هایم جاری در تنهایی ست

و برایم شهر خورشید 

حتی فانوسی هم نداشت.

 

عدالت نیست اگر مقاومت نکنم

وقتی خانه و کودکم  در خون غرق می شوند.

 

در ساحلم حالا 

اما، روحم هنوز

در قایقی شکسته

سرگردان امواج  دربه دری ست.

 

سوگند به قلب تنهای کردستانم

میان گلوله و خون

برای دل کندن

 درخت خواهم کاشت

در فاصله ی زخم هایم

از ایلام تا نارو

و امید را سبز رنگ  خواهم کرد

 .تا زنده  شود