I have seen it with my own eyes
By Hanifa Tahir Mohammadi
Published 8 March 2022
به چشم سر دیده ام
غربت سرخ انار را
برشاخه های نحیف درختان قندهاری
و بوی نارنج را
از سنگفرش مسجد پل خشتی
تا دشت های خوست وپکتیا
و دامنه های پامیر،
من رقص مردگان در جاده ها را
و ستون های بی پرچم
پرچم های خفته در خون ر ا
من خواب خونین قلم را
دیده ام
من با گریز آشنایم
و به سکوت محکوم
مثله شده ام در جلریز
ودر زابل گلونم را...
نه
نباید گفت زبانم لال
کلاغان سیاه صاحب خانه اند
باید قورت دهم زبانم را
و چشم هایم را
درمیدان شهر ببندم.
دختر ترسوی درونم را
در آتشدان های روستای غزنه
زنده به گور کنم
من از مرگ نه هراسیده ام
از آنکه مرا به تاراج ببرند
از آنکه تروریست بزایم
از بهای بهشت مردانه
می هراسم
که راه رسیدن به آن
غارت من است
I have seen it with my own eyes
The exile of red pomegranate on the weak branches of Kandahari trees
And the smell of oranges
From the pavement of the brick Pol-khashti mosque
To the plains of Khost and Paktia and Pamir slopes,
Dance of the dead bodies on the road
And flagless columns
Flags falling asleep in blood
Dream of bloody pen
I have seen
I'm familiar with escape
And condemned to silence
I've been mutilated in Jalriz and my throat in Zabul was…
No
I should not say that my tongue is dumb
Black crows own the house
I have to swallow my tongue
And close my eyes in the Midan-Shar.
I have to bury alive the cowardly girl living inside me
in the fireplaces of Ghazni village
I'm not afraid of death
Afraid of being robbed
Afraid of giving birth to a terrorist
Yet, I am afraid of the price of male paradise
That the way to achieve it
is my loot