به چشم سر دیده ام

 

غربت سرخ انار را 

برشاخه های نحیف درختان قندهاری

و بوی نارنج را

از سنگفرش مسجد پل خشتی 

تا دشت های خوست وپکتیا

و دامنه های پامیر،

 

من رقص مردگان در جاده ها را

و ستون های بی پرچم 

پرچم های خفته در خون ر ا

من خواب خونین قلم را 

دیده ام

 

من با گریز آشنایم

و به سکوت محکوم

مثله شده ام در جلریز

ودر زابل گلونم را...

نه

نباید گفت زبانم لال

کلاغان سیاه صاحب خانه اند

باید قورت دهم زبانم را

و چشم هایم را

درمیدان شهر ببندم.

 

دختر ترسوی درونم را

در آتشدان های روستای غزنه

زنده به گور کنم

من از مرگ نه هراسیده ام

از آنکه مرا به تاراج ببرند

از آنکه تروریست بزایم

 از بهای بهشت مردانه 

می هراسم

که راه رسیدن به آن 

غارت من است

 

 

I have seen it with my own eyes 

 

The exile of red pomegranate on the weak branches of Kandahari trees 

And the smell of oranges

From the pavement of the brick Pol-khashti mosque 

To the plains of Khost and Paktia and Pamir slopes,  

Dance of the dead bodies on the road  

And flagless columns 

Flags falling asleep in blood  

Dream of bloody pen 

I have seen 

 

I'm familiar with escape 

And condemned to silence 

I've been mutilated in Jalriz and my throat in Zabul was…

No 

I should not say that my tongue is dumb 

Black crows own the house 

I have to swallow my tongue 

And close my eyes in the Midan-Shar.

I have to bury alive the cowardly girl living inside me 

in the fireplaces of Ghazni village 

I'm not afraid of death 

Afraid of being robbed

Afraid of giving birth to a terrorist 

Yet, I am afraid of the price of male paradise 

That the way to achieve it 

is my loot