Separation borders
By Mastaneh Azarnia
Published 20 February 2022
Translated by Saba Vasefi
Your one-year-old eye
lines are embedded
in my crayons’ mind
and after thirteen years,
parallel to the separation’s borders
my fingers are still painting you
but what colour can portray
the warmth of your breath
my wandering, wounds and sighs?
Iran forced me to forget you
as I was valued half of a man
a mother without custody rights,
Australia implores amnesia of myself
as I am an unsanctioned wanderer
who passed the patriarchal borders
unaccompanied by permit
nowhere the law applies to me.
Forgetfulness fails
when your umbilical cord
is still interlocked with my aorta
and my breath is tuned
to your heartbeat.
Every morning
when I feed the hungry mynahs
I long for someone
to put a mouthful of love in your mouth.
I end my night thinking
is there a hand
to drag the blanket over your shoulders?
Every sunset
nostalgia carries me
to the foot of the canvas
to draw the law and the compulsion
that kidnapped you and displaced me
from a well to the dungeon.
My son, forgive me
I have no inheritance for you
except my despondent paintings.
مرزهای جدایی
خطوط چشم یک ساله ات
در ذهن مداد شمعی هام نقش بسته
و پس از سیزده سال
هنوز انگشتانم
به موازات مرزهای جدایی
تو را نقاشی می کنند،
اما چه رنگی می تواند
گرمای نفس تو،
زخم ها و آه های مرا
به تصویر بکشد؟
ایران، وادارم کرد
تو را فراموش کنم
چون که نیمی از یک مرد بودم
و مادری بی حق حضانت
استرالیا می خواهد خودم را فراموش کنم
چون سرگردانی بی مجوزم
که مرزهای مردسالاری را
بی اجازه پیمودم
هیچ کجا قانون شامل حالم نمی شود.
فراموشی شکست می خورد
وقتی هنوز بند ناف ات
به شاهرگم گره خوردست
و نفسم با ضربان قلب تو
کوک می شود.
هر صبح
که به مینا های گرسنه غذا می دهم
آرزو می کنم
کسی لقمه ی عشق دهانت بگذارد.
شب را تمام می کنم
با فکر این که آیا دستی هست
تا پتو را روی شانه هایت بکشد؟
هر غروب
دلتنگی مرا می برد
تا پای بوم نقاشی
تا قانون و اجباری را بکشم
که تو را ربود
و از چاله ای به سیاه چالی
آواره ام کرد.
پسرم مرا ببخش
جز نقاشی های پکرم
ارثی برایت ندارم.