[The sun packed its bags and moved.]
By Marzia Saadat
Published 8 March 2022
آفتاب، کولهبارش را بست و کوچید.
همهمهای شد و گفتند سقوط کرده است.
برادرم خندید و گفت: "فصلتان به پایان رسید".
اندوه دلم چون خزان و زمستان به درازا کشید. نکند مجبور شوم، تن به مردی که نمیخواهم بدهم.
حس پچیدن باد، لای زلفانم را از یاد بردهام.
لاله، رنگ بر رخسار شهر دمید و شمشاد وجودم قامتش خشکید.
نکند راهم را سد کردهاند. دلم از تاری مهتاب گرفت.
یادم آمد آن شبهای لاجوردی، با پرنیان ابر همراه لای لای خاموش ستارهها وروزهایی که میشد پرواز کرد، تا لب ایوان آفتاب و آزادیای که در چشمانم میخندید. نکند تفسیرم کنند در کوچهها، مثل یک فاجعه
بشکنند، نبض نگاهم را و دار زنند آرزوهای بس بلندم را. نکند قمارم زنند یا تقدیمم کنند به شکارچی سرنوشت. شبهنگام به خلوتگاه
من، اما ننشستم در سکوت، در انزوا.
من از تار تنهایی لباس تور بافیدم
و من در کنج تاریکی نوای نور سر دادم، اگرچه درد جانکاهی درون سینهام دارم.
ولی هرشب کنار ماه سرود عشق میخوانم.
# مرضیه- سعادت
The sun packed its bags and moved.
There was a commotion and they said it had fallen.
"Your season is over," my brother laughed and said.
My sorrow lasted like autumn and winter.
Lest I have been forced to give my body to the man I don’t want
I have forgotten the feeling of the wind blowing in my hair.
Tulip painted on the face of the city and the boxwood of my stature dried up.
Lest they block my way.
My heart miss from the darkness of moon.
I remembered those azure nights,
With the foulard of cloud floors,
The silence of stars and the days that could fly to the edge of the sun's porch,
The freedom that was laughing in my eyes.
Lest they interpret me in the streets as a disaster
To break, to pulse my gaze and to hang my very long dreams.
Lest they gamble me or offer me to the hunter of destiny. During the night in lonely places
I did not sit in silence, in isolation.
I wove the tulle cloth from threads of loneliness
And I in the corner of darkness sang the song of light, even though I have a sharp pain in my chest. But every night next to the moon I sing the song of love.